نشان یوسف گم-کرده می‌-دهد یعقوب|مگر ز مصر به کنعان بشیر می‌_آید؟

ساخت وبلاگ

[...] خودم را دوست دارم و می-ستایم. چونان که می-دانم هر کسی که این متن را بخواند؛ حتی[-ّ] اگر علت[-ّ] و موجبات آن باقی باشد؛ خواهد حرف مرا تکذیب کرده و سپس به من فکر کند و سپس بگوید آری، من هم او را می-ستایم. اما[-ّ] حقیقتا این حتم از تاریخ و حقیقتِ من که خودم را شناخته-ام و پالوده-ام و در هر حالتی رنجه کشیده-م تا این مرثیه-ی باورناک را برای خودم باور بکنم؛ خیلِ سخت و سقلمه بوده-ست. مثل این است که سیزف بخواهد در تصمیم-گیریِ کارش دخالت هم داشته باشد. اگرکسی کنارش ایستاده باشد؛ او[سیزف] می-باید سنگ را روی شانه-اش گذاشته؛ غر بزند که "البته طوری وانمود نکرد که ندانم، گفت در تصمیم-گیری شرکت داری که راحت بتوانی غر بزنی و حتی[-ّ] اگر کسی در تمام آن فرضیه-ی بینهایت کنارت بود، از برای چاره-ی این حرف-هات کم نیاوری و سنگ را روی کوه نقلتانی؛ سنگ خودش پس از اتمامِ کار تو از این کار از پس این-کار برمی-آید" و این-ها. نمی-دانم، همین؛ بعد برکه بلند شد و گفت «ماجرا دور نیست» و برف که این حقیقت را از موسی برای خواب-های اخن-آتون[بی آن-که نام آمن-هوتب و شمارگانش به همراهش باشد] تعریف کرده بود؛ لبخندی را از نظرگاه گذرانده و به برکه گفت: "تو نیز به نیل خواهی رسید."؛ نیل یک رودخانه-ست و برکه نیز سر از ماجرا در می-آورد؛ پس با خودش حرف زد و گذاشت همان خلسه-ی تووی جمجمه-ی باد کارش را بسازد. برکه-ای که به نیل منجر شود را به حتم خودش هم می-دانست اما[-ّ] آن تصویر تاب-ناک و زیبایی که آن وقت که شیر دست-هایش را در برکه قرض می-گذاشت را چه؟ به حقیقت که اگر ماه یا حتی تمام آسمان-هم اگر در آن غور می-کردند و نامش هم نیل بود؛ نه؛ نمی-دانم. پرسید اگر از شب-تاب-ها کسی خبر داشت به من بگو و برکه در چشم-هایش نگاه کرد؛ تا خودش آب شود.

بعد برکه و سحر را برای موسی خواندم و گذاشتم تا کمی به خواب برود؛ نمی-دانستم که به حقیقت اگر با هارون دوباره آن-جا ظاهر شوند[آیا] آنها را باز خواهم شناخت!؟ نمی-دانستم و به صفحه-ای مصحف رفتم؛ "از خودم این حرف-ها را در آوردمِ" زلیخا را با همه-ی پستی-ها و بلندی-های مصر در سرش زمزمه ریختم و به شدت[-ّ] دور شدم؛ به ترکیه رفته بودم و هر چیزی که از خدایگانِ مصر برای ردیف کردن نیاز داشت، نمک خریده بودم و در راه نذر کرده بودم که شاید بشود سلیمان را از برده فروش-ها بزخری بکنم؛ داستان و قضیه-ی سلیمان تقصیر خودش هم بود؛ وقتی کسی ادعا[-ّ]یی می-کند که پای فیل را هم می-بوسد، یعنی می-تواند زبان برده-فروش-ها را هم بفهمد؛ نمی-دانم، هر حال این چیزهایست که در این کلمات و مَتَل-ها به قول زلیخا از خودم در می-آورم.

و سپس برکه این برف را کمی روی یکی از برگ-های کم عمق-تر نگاه-داشت و با خودش فکر کرد اگر سکوت کند یا همین که دروغ نبافد می-تواند او را تحمل کند؛ «نمی-دانست حرف بزند و به حتم حیله در جای دیگری بود» در سرش چرخید و برف گفت حرف زدن بلدم. برکه خیالش بین آسمان-ها و ابر چرخید و با خودش می-گفت می-تواند بماند وحتی[-ّ] تمام برکه را یخ بردارد اما[-ّ] اگر تصویر برکه در آن روز-ها نیاز باشد، هیچ شیری حتی اگر ضربه-ی دستش را هم فرض بگذارد، آن را نمی-تواند ببیند و سپس جرقه-ای که تمام مدت[-ّ] ابرها در پی آن بودند و حتی[-ّ] چندباری درخت را با رعد آن ناکار کرده بودند؛ روی صورت برکه را لبخند انداخت؛ می-گفت دنبال شیر راه می-افتم و نیل را به من نشان خواهد داد. همه-ی این فکرهای مصموم را یک به یک تعریف کرد و در شیشه گذاشت؛ یک نگاه عمیق-ژرف به روحِ بچه-هایی که بازی می-کردند کرد و عقیق آن-ها را نیش-گون گرفت؛ یکباره-ای که خط و خالش چندتایی نقطه داشت و اگر در صحبتش زبان نمی-زد به حرف می-آمد، پرسید بعد آن برف را با همان برگ کشت یا خفه کرد؟ گفت نه، این-ها را برای عقاب-های مصری که بتوانند شاهین شکار کنند سفارش گرفته و سم می-زدیم، البته چون ممکن بود کلاغ-ها را گوژبند ببندند یا افسارشان کنند تولیدات محدودی داشته که در اتاق-های زیرین مصر به [...]

Joseph_working_02.gif

در حماسه-ی گیلگمش، ایشتار تلاش می‌-کند با گیلگمش رابطهٔ جنسی داشته باشد اما گیلگمش او

را رد می‌کند. ایشتار در پاسخ از والدین خود می‌خواهد نرگاو آسمان را به او بدهند. پدرش می‌-

-گوید آزاد کردن نرگاو باعث هفت سال قحطی خواهد شد و ایشتار جواب می‌-دهد که هفت سال

غله برای سال‌های قحطی ذخیره کرده‌است. این داستان با ذخیرهٔ غله توسط یوسف شباهت دارد.

|Gordon and Rendsburg, The Bible and the Ancient Near East, 46|

شخصی ...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ho3ei-no بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1402 ساعت: 18:37