فکر می کنم از آخرین بار که در قدم زدن های شبانه به آینده فکر کردم یا گذشته چقدر گذشته ؟! چند زمانیست که دیگر فقط خیال بافی های کودکانه و داستانی را به زندگی در میان این زندگی خاکستری ترجیه می دهم؟! و حال که به آینده فکر می کنم شاید تنها راه خلاصی از این زندگی و مشکلات پیش رویش تصعیدِ این بازی کودکانه و خیال بافی های مسخره - اما لذت بخش - به نوعی کار در غالب ادبیات باشد. چیزی شبیه به داستان به شعر به نمایش به تئاتر !
اما انچه از گذشته سر بر می آورد و فریاد "این چیا واسه فاطی تمبون نمیشه" را جار میکشد؛ شاید صحبت این باشد که این آدم های خاکستری خیلی وقت پیش تر ها بزرگ شده اند و دیگر بازی نمی کنند و از دنیای کودک ها سهمی نمی خواهند! هنر تنها رنجی عظیم را به هنرمند - که حال کودکیست ضعیف و نحیف - عرضه می کند و جز استیصال و پوچی برای او چیزی نمی گذارد !!!
آیا بهتر نیست به جای این فکر ها همان خیال ها را به ادامه بسپارم ؟!
شخصی ...