کمی از زندگی را برای کار کردن تخصیص داده ام و مقدار بیشترش را برای تو و خانواده. دوستانم باقی مانده ی زندگی ام را تصاحب کرده اند و من در این وسط زمان های رفتن از قضیه ی یک به بعدی را برای خودم زندگی می کنم. در راه که قدم می زنم تا به کارم برسم به خودم فکر می کنم: به اینکه چقدر شبیه آن چیزی که می خواسته ام، شده ام ؟! یا اینکه بهتر نیست وقتم را از بیرق-یا بیرغ!- آشنایان بیرون بکشم و کمی شبیه درویشهای امروزی به بیابان بزنم ؟!
البته گاهی به بچه داشتن فکر می کنم اما یکباره سوال زندگی چیست!؟! و چرا مغزم را پر می کند و به خودم هزار ترفند می زنم تا از پوچیِ بیش از حد نترکم !!!
پ.ن : زبان فکرهای هر روزه ام همین قدر پیچیده و سخیف میگذرد!!!
شخصی ...برچسب : نویسنده : ho3ei-no بازدید : 186