یک نهنگ نر وختی داشت در ذهنش با خودش آواز می خواند؛ از نهنگی ماده دل بُرد

ساخت وبلاگ

داشتم فکر می کردم که چه چیز بنویسم که یکباره از خاطرم یک سوسک عبور داده شد. یکروز جایی گفته بودند که سوسک ها یا هر موجود دیگری را که با حشره کش می کشیم؛ دست به نوعی جهش ژنتیکی عجیب و ناخوداگاه می زنند و بدنشان نسبت به سمِّ وارده؛ پادتن می سازد. بعد از آن دیگر این نوع سم را واکسینه شده اند و فقط سم برای خودمان مضر است. بعد فکر کردم وختی همه با هم سکوت می کنیم چه اتفاق می افتد؟! وقتی همه در پیله ی تنهایی ـ به قول استاد کدکنی ـ تبعید می شویم، چه می شود؟ صدای ذهنی آنطرف تر ها پاسخ داد که همین! همین میشود که شده ؛ که میبینی! یکنفر در خیالش فریاد می زند، تو گوشت زنگ میکشد. ـ اگر غلط است که بگویید این غروب ها چرا مدام به جمعه ختم میشود؟! اصلا؟! ـ به قول استادی دیگر ـ که کمتر هنرش را شناختیم ـ شکممون سمُّ برید! ما انگار قرار نباشد که تمام شویم ؛ بی پناه ترین شاعر زمین سروده بود:  ما شعووور همه هستی هستیم... میچرخیمو میچرخونیم! سیاره ایم. 

منتها یکم نگرانی مونده برام که کی بیان منو صدا کنن ؛ صدا کنن که پاشو بریم، وخت رفتنه! زنجیر میخواد دنیا بیاد             

                   آهن و فسفرش کمه / چشم هاش آهن زنجیر شدن ...  دستانت را در دستانم حلقه کن تا آواز کنیم : عمو زنجیر باف / زنجیرتو بنازم // چشم منو / انجیرتو بنازم ...

پ.ن: کاش آن روز ـهرگزـ از درخت انجیر پایین نیامده بودی ؛رفیق





شخصی ...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ho3ei-no بازدید : 247 تاريخ : دوشنبه 1 مرداد 1397 ساعت: 21:27