در انتظار کلاهش

ساخت وبلاگ
 

 

وبلاگ کلاهش کلمه را اینبار روی نیمکت جا گذاشت؛ بلند شد و راهش را به سمت خورشید که تازه داشت طلوع می کرد امتداد داد. در امتداد راه نگاهش را حتی لحظه ای از جایی که خورشید بود؛ نگرفت. خورشید غیر مستقیم و از لابلای درخت های پیاده رو روی صورتش می ریخت و او با چشمان تنگ شده و لبخندی از سر دیوانگی از لحظه حض می برد. فکر کرد چندبار در جهان می تواند این لحظه را اینطور حس کند؟! چند لحظه دوباره اینجا خواهد بود؟! چند بار امروز بر می گردد؟! فکر کرد که قرار است بارها این لحظات را دریابد ؛ اما خب؛ آن روز ها شاید تکرار شوند اما این لحظه ؛ این لحظه که می رود ... حیف می شود ... بعد اشکی آمد و سر خورد ... برگشت تا وبلاگ کلاهش کلمه را بردارد ... فهمید خیلی دوور شده و برنگشت ... 

حالا روی نیمکتی آنطرف تر نشسته و فکر می کند: "از روی کدام نیمکت بود که خوابش تعبیر می شد و  از رویش بیدار شده و به سمت کافه می رفت؟!" "کافه ای که روبرویش مردی را کشته بودند یا خواب بوده یا هرچی؟!" 

 

پ.ن : جا گذاشتگی کلاه؛ خود موضوعی مهم و اساسی تلقی می گردد 

پ.ن دوم : که هیچ. 

کد. گذاشت : در کافه قرار بود یک نخ سیگار ممنوع باشد 

شخصی ...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ho3ei-no بازدید : 194 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 14:28