وقتی هیشکی نیست باهاش حرف بزنی، با خودت حرف بزن؛

ساخت وبلاگ
 

از تنهایی سرسام آور و خسته کننده ای رنج می برم که فکر می کنم مخصوص خودم باشد و هیچ کس این رنج را درک نکند. اگر از تعمیم دادن آن به همه ی انسان ها اجتناب کنم شاید بشود کمی از فلسفه دوور شد و بحث را سمت مسائل انسان گرایی و وجودگرایی نزدیک نکرد. تنهایی شبیه چیزی که من حس می کنم شبیه تماشگریست که در سینما نشسته و گریستن یک زن را تماشا می کند و داستان او را درک می کند و حتی برای همدردی با آن زن می گرید، اما داستان ربطی به زندگی خودش ندارد و فقط آنجاست تا خودش را فراموش کند و به دردی از هر جنس که هست -فقط مال خودش نباشد- نگاه کند واشک بریزد. (انجام کاری برای فردی به این امید که او هم این کار را برای تو بکند). 

تنهایی من شبیه به دردیست که توضیح دادنش شبیه به اتفاقی غیر معمول و غیر منطقی سخت است و مهم تر اینکه خودم هم حقیقت واقعه را درست درک نمی کنم و فقط تصاویری با ابهامات زیاد رد می شوند و در آخر رنج عدم درک خود ! وقتی دردای یه آدم رو توی صورتش بتونی تشخیص بدی اما بتونی خیلی راحت فراموشش کنی؛  توی ذهن خودتم بقیه همینجوری میشن! یعنی بقیه ام تو رو فراموش می کنن و اصلا دردت براشون مهم نیست. بعد به خودت می گی من دردش برام مهم بود و فقط منتظر قدم بعدی از سمت اون بودم ... اما اینا رو داری به دیوار میگی ! 

 

پ.ن : دیوار با در قهر است 

پ.ن دوم : در حواسش به اینجا نیست 

پ.ن سوم: حواس فقط برای موجودات است 

پ.ن چهارم : نه در و نه دیوار حس ندارند و تنهایی فرد را به نوعی جنون کشیده است (کاری بی فایده انجام می دهد) 

پ.ن پنجم : حتی اگه با دیوار نشد حرف بزنی ، با خودت حرف بزن 

 

شخصی ...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ho3ei-no بازدید : 196 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 4:12