تنها جزءی از اراجیف با زرق و برقی اضافه

ساخت وبلاگ

فکر کن حالا که دست برده ام گَرد از روزهای خسته ام پاک کنم؛ خستگی مرا در خود اسیر کرده باشد! قرار بود فقط دستم را روی آینه -ی فرضی- بکشم و و گَرد پاک شود. اما خب! جهانِ انتزاعی افکار، اینقدر ساده برخورد نمی کند. وقتی دستم را روی گَرد کشیدم، گرد شبیه اتفاق های مسخره اما رویایی، بر من چیره شد. خودم را دیدم که تمام روزها و حتی شبانه ها به بررسی رویاهایی که داشته ام، داشته اند، نداشته اند و  نداشته ام  گذرانده ام و حالا چیزی جز اتلاف زمان، عادتِ دیگری ندارم. 

در کنار همه ی این اراجیفِ زرق و برق دار _مزخرفات_ اضافه کنم که تازه دریافته ام، دوست داشتن و دوست داشته شدن را حتی به میزان برخورد با برادر یا مادر یا ... نیاموخته ام. دیگران انگار چیزهای بیشتری از روابط را درک می کنند. می توانند در چشمان هم دیگر نگاه کنند و لبخند بزنند. نه اینکه امر عجیبی باشد، اما انگار این لبخند را حس کنند! (البته من هم این توانایی شگرف را دارم، با این تفاوت که می دانم مصنوعیست و بویی که به مشام خودم می رسانم، ساختگیست!). دانش به حضور یک نقاب روی صورت، دانش به قدرت زدن یک نقاب متفاوت به روی صورت، دانش به عدم توجه به نقاب روی صورت، دانش به توجه به این اراجیف، قدرتِ تماشای منظره های اطرافم را تار کرده است. می ترسم نتوانم دوباره مثل گذشته ها به یک خیابان خالی نگاه کنم و تصویری که به واژه نمیرسد را حس کنم. می ترسم و گویی اینبار حتی راه فراری هم نیست. 

 

پ.ن : بیماری عجیبی را پشت سر گذاشتم. "بیماری نگاه کردن و دست نزدن به هیچ چیز". نامش را مُردن نهادم. در دسته بندی های روانکاوی نزدیک به لااُبالی گریست. 

پ.ن دوم: گذشته به حال می رسد و ادامه می یابد. 

پ.ن سوم: گذشته به حال میرسد و آیا ادامه می ابد؟! 

شخصی ...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ho3ei-no بازدید : 195 تاريخ : جمعه 17 آبان 1398 ساعت: 12:16