بدون پ.ن

ساخت وبلاگ

 

 

وقتی شعری خوانده می شود، یا وقت هایی که دخترکی در تلالو آفتاب به صورتم نگاه می کند؛ یا آن لحظاتی که مثل پسربچه ها می ترسم؛ وقت هایست که می توانم از زندگی -کمی- بیشتر بچشم. کمی بیشتر نگاه کن. می دانم وقت و زمان یک "مقوله" است و چون به مقوله آمد؛ شنیدنیست. حالا که نگاهت را در تلالو واژه هام به بیشتر رسانده ام؛ می توانی در سکوت من، مرا قضاوت کنی.

چشمانم قهوه ایست؛ آنقدر به زندگی نگاه کرده ام که می دانم قهوه ای رنگ چشمان کسیست که بجای بالا کشیدن آب دماغش؛ زیبایش را به عن سپرده. می دانم! چیز زیادی از زیبایی ام باقی نمانده. از اسب که افتادم، اصلم را عاریه گذاشتند زیر بغل تا شکستگی بند بخورد. می دانم. بیشتر از نگاه شدن لذت می برم یا خط خطی کردن خیالت؟! نمیدانم. 

فکر کن هنوز به ایستگاه خاصی نرسیده ایم و تو هنوز مرا زیر چشمی میپایی؛ خیال کن این ها را در خیالم تعریف کرده ام، اما تو در لابلای این نورها، چیزی شنیده ای و حالا لبخند می زنی. اصلا مهم بود واژه ها و لحن ها ؟! وقتی هربار می دانستی من از کجا شروع می کنم و در ادامه به دنبال چه می روم؛ من چرا هنوز به واژه ها دست می آویزیدم؟! چرا؟!

می دانستم وقتی که می خوانی قرار است، فکرت را منحرف کنم. می دانستم باید چطور فکرت را منحرف کنم. می دانستم چطور می شود با لبخند بعدی از تو بخواهم که این ایستگاه پیاده شوی! خیال کن که همیشه کتابم را باز می کردم تا پیش از لبخند بعدی از اتوبوس پیاده شود. می دانی>! از اتوبوس پیاده شد و حالا، باز منم و واژه هایی که آن ها را برای ذره ای لبخند به آویزه چسبانده ام! واژه ها حالا به رفتن دخترک فکر می کنند و جای خالی "تو" که خودش این روزها در میان واژه ها با غروری مثال زدنی، به خودم بند خورده. می دانی؟! 

می دانی؟! تو را هنوز در واژه ها، در پشت سیب ها و خیال ها به هیچ کس نسپرده ام. شاید از خاطر همان قهوه ای بودن چشمانم باشد. شاید به خاطر قهوه ای بودن چشمانم باشد و قهوه ای بودنِ تلخیِ سیگار بعد از قهوه. می دانی؟! می دانم نباید این ها را به کسی بگویم. می دانم این ها را باید در لابلای روزها و شبان به دفترچه ای که هیچکس نمی خوانده یا گوشی ناشنوا می سپرده باشم. در هر حال؛ به زبانی نوشته ام که نخوانند. به زبانی که اگر خواندند، حرمت حفظ شود. مهر و موم شده به ملعون بدست و  اشک هاش که ریخت به پای واژه ها ... 

می دانی؛ حالا ساده ترم. اگر بحث زیباییست، خودم چشمان آبی را بیشتر می پسندم. شبیه یک گربه که همیشه می توانی ترس رفتنشان را احساس کنی. یا سبز میشی که می دانی رفته! زیبایی بیشتر برای تو. اصلا اگر زیباتر نبود، تو را به او نمی دهم که! آن روز که آن دخترک چشم و ابرو مشکی با آن موهای فر داشت زیر زیرکی مرا در اتوبوس می پائید، وقتی رنگ ها رنگ باخته بودند و من فکر می کردم بهتر است چشمانت سیاه باشد هم خاطرم هست. خاطرم هست دخترکی که چشمانش رنگارنگ بود ... خواهرم چشمانش قهوه ایست. همیشه دلبری بیشتری می داند. زیباترین دختریست که می شناختم.

می دانی؟ هنوز بعد از اینهمه زیبایی، به او بیشتر فکر می کنم. انگار رنگ دانه های آبی، سبز و طلایی را از چشم هاش برداشته و در تمام قسمت های اندامش تقص کرده. در چشمانش معصومیتی مانده بود که برای خودم بماند. 

اما خب! او هم رفته! یکی از همین چشم آبی های روشن به محض دیدن پابست نشست و نرفت. بعد هم باهم رفتند. حالا من با این چشم هایی که پاک ریختم را به سو سوی خاطره بازی بند میزند، مدامِ رفتنم! جالب نیست؟! رفته ای ؟! تلالو نور تمام شده و تو انگار سوار بر اتوبوس، بر صندلی دیگری نشسته بودی و من حتی تو را نیافته ام... اصلا خیال کن اینها را از کتابی که باز کرده بودم، می خوانده ام و حالا کتاب را بسته ام، در کیف می گذارم و پیاده می شوم... 

 

پ.ن : پ.نوشت ها اضافه شده اند ... 

پ.ن دوم: برای اضافه گذاری؛ "اول" از پ.نوشتِ اول حذف شد. 

پ.ن سوم: می توانست ادامه داشته باشد ... 

پ.ن چهارم: تاثیرپذیری! 

پ.ن پنجم: مدامِ رفتن  

پ.ن و نوزده داستان دیگر: اگه آدم جذابی باشم، برات کافیه یا حتما باید خوش تیپم باشم؟! 

+محاسبات: حساب کنید اگر کسی هم خوشتیپ و هم جذاب است؛ چقدر بیشتر از زندگی خواهد چشید؟! 

_ پاسخِ منظوره: -کمی- 

+ چطور مگه؟! (چرا -کمی-؟؟؟؟!!!) 

_ پاسخِ معلومه: اخبارُ دنبال نمیکنیا ...(ر.ج به رادیو چهرازی|تهران یا بازگشتِ نافرجام) (جدی خوندی تا این پائین؟! اها ! ردیفه! مام خودمون از همون اول نگاهمون به سرانجامه، حله! خود کرده را تدبیر چیست؟)

شخصی ...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ho3ei-no بازدید : 205 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 6:48