برف ها در این دایره امّا، سردرگریبانند ...

ساخت وبلاگ

آتش را با چند هیزم روشن می کنم. پدربزرگ گوشزد می کند که هیزم ها را آتش زده اند؛ هیزم ها روزی بیشتر بوده. نگاهش که می کنم او خواب است و من صدای خواب هایش را می شنوم. ادامه می دهد که روزهای گذشته اگر حتی پسری هیزی می کرد، می دانستند که پشتش علاقه ای نشسته ... اصلا سنگ برداشتن، دست خودت را خاکی خواهد کرد. چه کس گفته سنگ مفت، گنجشک مفت؟! بعد لای کتاب را باز می کند و می گوید

هروقت که با آدمی تازه آشنا می‌شوم

شعری تازه دارم

و می‌دانم، 

که کلاهی دیگر

سرم رفته است

بلند بلند می خندد و کتاب را در آتش می سوزاند. می گوید خوبی کتاب های شعر همین است، وقتی آن ها را می سوزانی هیچ کس شکایتی نمی کند و می خندد. سر تکان دادن -همان عادت همیشگی- و به خواب خودش بر می گردد.

به ستاره های بالا سر که نگاه می کنم، با خودم خیال می کنم شاید دود، اذیتشان کرده باشد؛ چشمک که میزنند می فهمم آن ها هم خیال مرا می شنوند، یکیشان شروع به صحبت می کند؛ اما بخاطر فاصله ی زیاد فقط لب هایش تکان می خورد. از خواب که بیدار می شوم یک نفر می گوید ممنون، به اطراف که دقیق می شوم، تازه صدای ستاره بگوشم رسیده است. به ماه فکر می کنم که سکوتش بیش از حد طولانی شده و کمی غم در سینه ام خاموش تر می شود. صبح ها همیشه کمی اول به ماه فکر می کنم که نیست. آتش خاموش شده و پدربزرگ در روزها کاملا خیالی است. از روی تخت که بلند می شوم همه چیز به همان حالت که بود برمی گردد، اتاق خواب دوباره مسقف شده و لباس هایم روی زمین اتاق ریخت و پاش شده اند. نمی توانم جهان مصنوعی از طبیعی را انتخاب کنم؛ امروز را به خودم تخفیف میدهم، دوباره به رخت خواب برمیگردم و تا شب صبر می کنم

شخصی ...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ho3ei-no بازدید : 164 تاريخ : پنجشنبه 24 مهر 1399 ساعت: 4:06